قصد به جان کرده ای ای دل محنت پرست
دیده نهادی به صبر ، دوست بدادی ز دست
بس که بسر برزدی دست به حسرت ولیک
سود ندارد دریغ ، صید چو از دام رست
سینه ی مجروح را وصل چو مرهم نهاد
ضربت پیکان هجر ، باز جراحت بخست
رغبت دنیا مکن ؛ دوست بدنیا مده
هرکه ثباتیش هست دل بجهان در نبست
دور زمانت اگر تا بفلک برکشد
هم کندت عاقبت زیر گل این خاک پست
یکدم اگر یافتی کنجی و اهل دلی
حاصل آن یکدم است ، هرچه در ایام هست
بی هنر عیب جوی ، غیبت ما گو بگوی
کی بملامت رود مهر که در دل نشست
روز قیامت بهوش ، باز نیاید هنوز
هرکه به حلقش رسد جرعه ی جام الست
چاشنی ای یافته ست بی سببی نیست هم
موجب شیرینی است ، شور نزاری مست